هنگامی که غروب نگاه های تورا دیدم برای اولین بار در خودم شکستم،،، دلم میخواست چیزی بگویی ولی تو خیلی بی صدا رفتی، رفتنت در روزی رقم خورد که دریا با آن همه بزرگی در مقابل اشکهای من کم آورد،،، انگار رسم روزگار است که خوبان باید بروند...
نمیدانم از دلتنگی عاشقترم
یا از عاشقی دلتنگ تر
فقط میدانم در آغوش منی ، بی آنکه باشی و رفتی ، بی آنکه نباشی
همیـــــــــــــــــشه
دوستتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دارم
دستهای خالی من دخیل دلهای پاکتان،مرا نیز در این
روزها نه به بهانه لیاقت که به رسم رفاقت دعا کنید..
برای آن عاشق بی دل می نویسم که حرمت اشک هایم را ندانست
برای آن می نویسم که معنای انتظار را ندانست
چه روزها و شب هایی که به یادش سپری کردم
برای آن می نویسم که روزی دلش مهربان بود
می نویسم تا بداند دل شکستن هنر نیست
نه دگر نگاهم را برایش هدیه می کنم، نه دگر دم از فاصله ها میزنم
و نه با شعرهایم دلتنگی ها را فریاد میزنم
می نویسم شاید نامهربانی هایش را باور کند
خــــــــیلی ســـخــتـــه
نصفه شبــــی بغض گـــــلوتو بگیــــــره و دلتنگــــــش بشـــی
فکــــــــر کنی شایـــــــد مثل قدیمـــا
باز هم یه اس بده گاه و بی گاه و بپرسه خوابی یا بیداری؟.
.
.
ولـــــــی بــاید قبول کنی
اون هیــــــــچوقت برنمیگرده. . .